سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرگاه یکی از شما از چیزی که نمی داند، پرسیده شود، از گفتن «نمی دانم»خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]

بهار 1385 - شرکت بزرگ حامیم
نویسنده : آبدارچی شرکت حامیم

سلام،

دیروز با کمبود خر!! مواجه شده بودم، کل ده رو زیر پا گذاشتم تا شاید یه دونه خر گیر بیارم، ولی مگه گیر می‌اومد.آنچنان قحطی‌ای شده بود که جاتون خالی!! بود، جاتون خالی بود که بیایید یه کمکی به من بکنید و یه خر برام پیدا کنید، دیگه سرتون رو به درد نمی‌یارم، فقط در وصف این قحطی بگم که زن بنده دستور فرموده بودند که اگه خر پیدا نکنم، از من به جای خر استفاده می‌کنند!!

منم 10 دقیقه بیشتر فرصت نداشتم، به هرکی که می‌شناختم و نمی‌شناختم سر زده بودم. ولی نه!! یکی مونده بود، منگول باوفا!! اون حتماً یه دونه خر برای یه روز به من قرض میده!!

جاتون خالی!! من با یکسری تخیلات کذایی!!، خوشحال و شنگول رفتم در خونه‌ی منگول، اومد دم در و بهم گفت خرمو از دیروز یکی برده هنوز نیاورده!!

من که هاج و واج مونده بودم که چقدر این دهات ما کوچیکه و خبر خر خواستن ما همه جا پیچیده چه برسه به خبر خر شدن ما، بهش گفتم هیچکی رو نمی‌شناسی که یه خر داشته باشه، در همین حین صدای خرش بلند شد،(ناز نفسش!!) یه نگاهی بهش انداختم و گفتم، منگول‌جان!! این صدای تو نیست!! ببخشید، صدای خر تو نیست.

اینو نگفتم که منگول یه نگاه(از اون بدجوراش) بهم انداخت و گفت، دیگه اینقدر با خر من رفیق شدی که حرف خرمو بیشتر از من قبول داری!!

نتیجه اخلاقی داستان:

  1. خر باوفا از دوست بی‌وفا بهتره!!
  2. توی عجب دنیای کوچیکی مردگی!! می‌کنیم.

--

پ.ن: فکر کنم این داستان مال ملانصرالدین باشه!!(متن اصلی داستان رو هم بخونین)

شخصی به در خانه‌ی رفیق خود رفت تا الاغی عاریه کند.

رفیق گفت:خر من اینجا نیست٬ او را به جایی برده‌اند.

در این حال خر شروع به صداکـــردن کرد، گفت:این صدای خر توست.

گفت:خـــر من دروغ می‌گوید. ٬تو سخن مرا باور نمی‌کنی و سخن خرم را باور می‌کنی.


- جمعه 85/3/5 ساعت 12:0 عصر
نویسنده : آبدارچی شرکت حامیم

1.       حلزون میتونه برای سه سال بخوابه.

2.       چشم شترمرغ از مغزش بزرگتره!!

3.    اگه شما به طور ممتد برای 6 سال و 9 ماه باد شکمتون رو خالی کنید!! میتونید با اون انرژی ساخت یه دونه بمب هسته‌ای رو تأمین کنید.

4.       انسان‌ها و دلفین‌ها تنها موجوداتی هستند که هدف آنها از تماس جنسی، چیزی به غیر از تولیدمثل است!!

5.       قلب انسان میتونه خون رو تا ارتفاع 9 متر به بالا پرتاب!! کند ولی با این حال قوی‌ترین ماهیچه بدن، زبان است.

نتیجه اخلاقی داستان!!(به ترتیب)

1.       اکثر انسان‌ها به حلزون گفتن زکی و کل عمرشون رو خوابیدن!!

2.       این که چیزی نیست، مغز اکثر انسانها همون چشمشونِ!!

3.       از فردا آمریکا میاد میگه ایرانی‌ها زیاد باد شکمشون رو خالی می‌کنند، پس میخوان بمب هسته‌ای بسازند!!

4.    با این جمله میتونین جواب اونایی رو بدین که میگن انسانهایی که به تماس جنسی تمایل زیادی نشون میدن، بُعد حیوانی‌‌شون به بعد انسانی‌شون غلبه کرده!!

5.        متأسفانه امروزه زبون انسانها از قلبشون قویتر شده، ولی ما نباید بزاریم این روند پیش بره!!

6.       اگه دوست داشتین در رابطه با حرفی که در نتیجه 4 زدم، بیشتر صبحت کنم، توی قسمت نظرات بگین.


- چهارشنبه 85/3/3 ساعت 12:1 صبح
نویسنده : آبدارچی شرکت حامیم

سلام، دیروز روز ولنتاین بود!! وقتی صبح از خواب پاشدم دیدم، زنم کنارم نشسته و یه دونه ابر سفید( از این ابرهای سفید که توی کارتونها می‌کشن) بالای سرشه، خدا روز بد نیاره، دیدم توی اون ابر سفید یه دونه سرویس طلا کار گذاشتن!

خواستم خودمو به خواب بزنم که شروع کرد به قربون صدقه‌ی ما رفتن.(به عبارتی داشت خرمون می‌کرد.)

منم بهش فرصت ندادم و گفتم: چِت شده، داری (هزیون،حزیون،حذیون،هذیون!!!!!) میگی.

زنم جواب داد: دیشب یه خواب عجیب دیدم، تو تعبیرشو میدونی.

منم جواب دادم: الان باید برم سر کار، امروز با چند نفر قرار دارم!!!! شب که اومدم خونه برات میگم.

اونم خوشحال و خندون ما رو تا دم در با چندتا ماچ آبدار راهی کرد.(از اون ماچهایی که مخصوص خرید سرویس طلا هستش)

شب وقتی برگشتم خونه، بدون ‌معطلی پرید توی بغلم و روز ولنتاین رو بهم تبریک گفت، منم یه کادوی خوشتیپ از توی کیفم بیرون اُوردم و دادم بهش. زنمم با خوشحالی کادوشو باز کرد و دید روی جلدش نوشته:« کتاب تعبیر خواب »

 

نتایج اخلاقی داستان:

1- من با زنم ارتباط مغزی داریم؟(چون ازش نپرسیدم چه خوابی دیدی)

2- من اصلاً زن ندارم چون اگه داشتم هیچ وقت یه همچین داستانی رو نمی‌نوشتم!!!

3- در روز ولنتاین به علت کثرت کادوها نمیشه کادوی گران قیمت خرید؟؟؟!!!


- سه شنبه 85/3/2 ساعت 12:42 صبح
نویسنده : آبدارچی شرکت حامیم

سلام

بعضی از شما با خوندن یادداشت قبلی اینجانب!! فکرای بد بد در مورد من کردین!!

ولی اینجوری فکر نکنین، هدف اصلی من از این یادداشت این بود که نشون بدم چقدر طرز فکر آدما روی زندگیشون تأثیر می‌ذاره، مثلاً همین بحثهای همیشگی و تکراری و مزخرف در رابطه با اینکه مرد بهتر است یا زن، بعضیها میگن حقوق زنا داره پایمال میشه، بعضی دیگه هم هی(حی!!) میگن زن و مرد یکسان هستند، ولی به نظر این حقیر!!(واقعاً هم حقیر) هر دوی این گروه‌ها دارند اشتباه می‌کنند، زن و مرد خیلی باهم فرق دارند، اصلاً این هم باز اشتباه هست، درست این هست که بگیم که همه‌ی آدما با هم فرق دارند.

این داستانی رو که امروز میخوام براتون تعریف کنم، در رابطه با یک پیامبر است.(یادم نیست کجا خوندمش ولی اصل داست اصلی است!!)

خداجون: تا آخر امشب یکی رو پیدا کن که من تو رو از اون بیشتر دوست داشته‌باشم.

منم!! جواب دادم: حالا این چه کاریه!! خداجونم من تو رو خیلی دوست دارم و میدونم تو هم منو خیلی دوست داری، حالا چه فایده‌ای داره که من این کارو بکنم.

خداجون جواب میده: من چیزی میدانم که تو نمیدونی!!

منم بالاجبار قبول کردم و سوار ماشینم!! شدم و هاج و واج اطرافمو نگاه میکردم تا شاید یه چیزی رو پیدا کنم، همین طور داشتم میرفتم که دیدم داره یه بوی گندی میاد.(از کجا به کجا می‌آمد، نمیدونم!!)

رفتم جلوتر، دیدم که یه سگ زَوار در رفته و اوراقی اون(شایدم این) گوشه‌ی دیوار خوابیده، همون موقع بود که به خداجون خودم گفتم: یافتم، یافتم.(شایدم گفتم: أنا یافتم، أنا یافتم!!)

ولی یه لحظه همونجا خوشگم زد و به خودم گفتم شاید این یه کاری کرده باشه، که خدا اونو بیشتر از من دوست داشته باشه، به همین دلیل حرف خودمو پس گرفتم و دوباره شروع کردم به گشتن، ولی هیچ فایده‌ای نداشت، تا این که زمان موعد فرا رسید، میدونین خداجونم چی گفت.

خداجون گفت: اگه اون سگ رو انتخاب کرده‌بودی، دیگه پیامبر من نبودی!!

نتیجه اخلاقی داستان:

من نه دخترم و نه پسر، من یه انسانم، انــــــــــــسان!!(خیلی جدی نگیرید)


- یکشنبه 85/2/31 ساعت 1:24 عصر
نویسنده : آبدارچی شرکت حامیم

(با صدای بچگانه خونده شود و بفرضید که من و یه نی‌نی دیگه، زیر پتو کنار هم خوابیدیم!! و مامانامونم دارن توی اتاق بغلی واسه‌ی خودشون گل میگن و گل می‌شنون.)

پسری که کنار من خوابیده‌بود بهم گفت: سلام، خوبی؟

منم جواب دادم، آره خوبم و گفتم تو هم مثل من یه نی‌نی کوچکولو هستی؟

پسره جوابم داد آره و بهم گفت تو دختری یا پسر.

منم پس از نیم ساعت! فکر کردن و فسفر سوزوندن، آخرش فسفر کم آوردم و گفتم، نَمدونم؟؟؟

اونم بهم گفت خب بزار ببینم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و بعدش رفت زیر پتو!!!!!!!!!!!!!!!!!

حدود نیم ساعت دیگه طول کشید و اون از زیر پتو اومد بیرون و بهم گفت تو دختری!!

منم که فضولیم گل کرده بود، بهش گفتم تو از کجا فهمیدی!!!

اونم گفت، آخه جورابات صورتیه!!

نتایج اخلاقی داستان:

1-      من امروز فهمیدم که شما چقدر ذهنتون منفی نگاه میکنه!!!!

2-      من امروز فهمیدم که یه دختر هستم، شایدم نباشم!!!!!!

--

پ.ن: این رو از روی یک جک که چند وقت پیش یه جایی خوندم، نوشتم. ولی تا اونجا که یادم میاد جکش فقط دو خط بود نه حدود ده خط.


- شنبه 85/2/30 ساعت 2:57 صبح
نویسنده : آبدارچی شرکت حامیم

دیروز رفتم پیش دکتر، چون جدیداً شنوایی زنم خیلی پایین اومده، گفتم اگه بهش بگم شاید ناراحت بشه!! به خاطر همین خودم تنهایی رفتم پیش دکتر تا با اون مشورت کنم!!

وقتی این موضوع رو به دکتر گفتم، بهم پیشنهاد کرد که اول میزان فاجعه رو بسنجم!! و بعدش دوباره برم پیشش تا بهم بگه که چه کار کنم.( فکر نکنین که دکتره بچه پولدار دیده!! و حالا میخواسته جیب منو با چند بار رفت و اومد خالی کنه.)

بالاخره یا پایین خره ما اومدیم خونه تا میزان کریّت!! خانممون رو بسنجیم، برای این‌ کار اول از 10 متری اونو صداش کردم و گفتم،(این جمله رو همچین با ناز بخونین) عزیزم شام چی داریم، یه کم صبر کردم هیچی نگفت، رفتم جلوتر و بازم سوال کنکوری!! و مهم خودمو تکرار کردم ولی بازم جواب نداد، همین‌طوری پیش رفتم که آخرِ بار در گوشش گفتم، دیوونه‌ی من!! شام چی داریم. میدونین چی جواب داد، اون بهم گفت برای هزارمین بار گلـــــــــــــــــــــــــم برای امشب زهر مار!! داریم.

نتایج اخلاقی داستان:

1-      زنم خیلی دیر عصبانی میشه!!

2-      ما امشب غذا زهر مار داریم، اگه دوست داشتین میتونین امشب شام بیایید خونه‌ی ما.

3-   با توجه به خودتون، درباره‌ی بقیه قضاوت نکنین، مثلاً بعضی‌ها خودشون از بس که دروغ می‌گن فکر می‌کنن بقیه هم می‌خوان بهشون دروغ بگن و یا بعضی اوقات فکر می‌کنیم فقط خودمون می‌فهمیم و بقیه نمی‌فهمند، ولی در اصل اینطوری نیست.

4-      اگه ربط نتیجه‌ی 3 رو با این داستان فهمیدید، به منم بگید؟؟

--

پ.ن: متن داستان رو توی یه سایت انگلیسی خوندم ولی بعد از اتمام نوشتن آن به فارسی، دیدم نویسنده‌ی محترم(آدم باید خودشو تحویل بگیره!!) اصلاً رعایت امانت را رعایت نکرده و نوشته رو 185 درجه تغییر داده است.


- شنبه 85/2/30 ساعت 2:56 صبح
نویسنده : آبدارچی شرکت حامیم

سلام

امروز روز بزرگی در تاریخ بشریت است، امروز بزرگترین مجتمع دنیا!!! یعنی مجتمع حامیم کار خود را با یک نفر عضو!!!! شروع می‌کند.

اینجانب: آبدارچی مجتمع بزرگ حامیم


- شنبه 85/2/30 ساعت 2:42 صبح

فهرست
8276 :کل بازدیدها
1 :بازدید امروز
اذان
حضور و غیاب
آرم شرکت
بهار 1385 - شرکت بزرگ حامیم
جستجو
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان
لینک دوستان
::چهار فصل::
::عصر ایمان::
::زیستیکاتور::
::گلنار::
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
بهار 1385
آمار دقیق شرکت