سلام،
دیروز با کمبود خر!! مواجه شده بودم، کل ده رو زیر پا گذاشتم تا شاید یه دونه خر گیر بیارم، ولی مگه گیر میاومد.آنچنان قحطیای شده بود که جاتون خالی!! بود، جاتون خالی بود که بیایید یه کمکی به من بکنید و یه خر برام پیدا کنید، دیگه سرتون رو به درد نمییارم، فقط در وصف این قحطی بگم که زن بنده دستور فرموده بودند که اگه خر پیدا نکنم، از من به جای خر استفاده میکنند!!
منم 10 دقیقه بیشتر فرصت نداشتم، به هرکی که میشناختم و نمیشناختم سر زده بودم. ولی نه!! یکی مونده بود، منگول باوفا!! اون حتماً یه دونه خر برای یه روز به من قرض میده!!
جاتون خالی!! من با یکسری تخیلات کذایی!!، خوشحال و شنگول رفتم در خونهی منگول، اومد دم در و بهم گفت خرمو از دیروز یکی برده هنوز نیاورده!!
من که هاج و واج مونده بودم که چقدر این دهات ما کوچیکه و خبر خر خواستن ما همه جا پیچیده چه برسه به خبر خر شدن ما، بهش گفتم هیچکی رو نمیشناسی که یه خر داشته باشه، در همین حین صدای خرش بلند شد،(ناز نفسش!!) یه نگاهی بهش انداختم و گفتم، منگولجان!! این صدای تو نیست!! ببخشید، صدای خر تو نیست.
اینو نگفتم که منگول یه نگاه(از اون بدجوراش) بهم انداخت و گفت، دیگه اینقدر با خر من رفیق شدی که حرف خرمو بیشتر از من قبول داری!!
نتیجه اخلاقی داستان:
- خر باوفا از دوست بیوفا بهتره!!
- توی عجب دنیای کوچیکی مردگی!! میکنیم.
--
پ.ن: فکر کنم این داستان مال ملانصرالدین باشه!!(متن اصلی داستان رو هم بخونین)
شخصی به در خانهی رفیق خود رفت تا الاغی عاریه کند.
رفیق گفت:خر من اینجا نیست٬ او را به جایی بردهاند.
در این حال خر شروع به صداکـــردن کرد، گفت:این صدای خر توست.
گفت:خـــر من دروغ میگوید. ٬تو سخن مرا باور نمیکنی و سخن خرم را باور میکنی.